روز ســـــــــیاه

روز ســـــــــیاه

منم تنهاکنارتو...کنارم جای خالیته...کنارت پرشده انگار...حواست به کناریته
روز ســـــــــیاه

روز ســـــــــیاه

منم تنهاکنارتو...کنارم جای خالیته...کنارت پرشده انگار...حواست به کناریته

خاطـــره ی یک عشـــق


پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!

 برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

 پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…
نظرات 5 + ارسال نظر
میلاد چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:11 ب.ظ

حتی آدم نمیتونه یک لحظه تصور کنه این داستانو خیلی سخته خیلی

آره داداشی خیلی سخته

ღAsaLღ چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.fbking.blogfa.com

دیوووونه.خیلی درد اور بود.به خدا گریم گرفت.خدا واسه کسی نخواد
راستی عزیزم. یو هم با افتخار لینک شدی.مطالبت خیلی قشنگه

سلام آجـــــی
آره خیلی ناراحت کنندس
ممنون اومدی و لینکم کردی
موفق باشی

dani aloneboy چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:11 ب.ظ http://www.aloneboy.com

درود به همه عشقای پاکی ک حتی یک درصد هوس توشون نیست...مرسی خدا ک ازین عشقام داریم...بزرگیتو شکر...:(((((

سلام داداش
مرسی اومدی عزیزم

لیلا خانم چهارشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:12 ب.ظ

هانی جون بابت اون شب معذرت عشقم




ولی این داستانم غمگین بودااااا خیلیییییییی

لـــــــیلا نیای ازدستت واقعا ناراحت میشم...
آره داداشیم زحمتشو کشید برام فرستادش...

هاکان پنج‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:13 ق.ظ

وای چقد غصه دار بود این داستان نمیری نزار از اینا نمیگی نمیتونم بغضمو کنترل کنم

اوخـــــــی
خب عاشقانس دیگه.
حالا شما غصه نخور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد