روز ســـــــــیاه

روز ســـــــــیاه

منم تنهاکنارتو...کنارم جای خالیته...کنارت پرشده انگار...حواست به کناریته
روز ســـــــــیاه

روز ســـــــــیاه

منم تنهاکنارتو...کنارم جای خالیته...کنارت پرشده انگار...حواست به کناریته

عاشـــقانه




"گاهی" دلم برای خودم تنگ میشود...
ودائم برای تو...


**
**
**
**
به سرم اگر شلیک کنند...
جای خــــــون...
فکر تو میپاشد بر روی دیـــــوار...**
**
**
**

عـــشــق یــعنی اخـــتیـــار بــدی که نــابــودت کنــد...
امـــــــا...
اعتمـــاد کنــی کــه اینـــکـار را نمــیکنـد...


**
**
**
**
ای کاش می شد
ای کاش ها را از جهان برداشت
تا دیگر کسی بعد از جدایی
دفتر خاطراتش را
با ای کاش ها پر نکند ...

**
**
**
**
در آغـوشم که می گـیــری
آنقد‌ر آرام مـــیشــوم
که فـرامــوش مــی کــــنم
بـاید نفــــس بــکـشـم ...**
**
**
**
خودم را میخواهم...
بعده تو. . .
دیگر خودم نیستم.......!


**
**
**
**
این روزها همه یک کبریت در وجودم کاشته اند...منتظر توام ک بیای اتش بزنی همه ام را!

**
**
**
**
گاهی وقتا خراب کردن پل ها چیز بدی نیست...!!
چون باعث میشه
نتونی به جایی برگردی
که از همون اول
هیچ وقت نباید اونجا پا میگذاشتی...


**
**
**
**
خیلی از "تو" نوشتم....
حالا از خودم مینویسم...
"من" دوستت دارم !

**
**
**
**
مـقـدس تــریـن جـــــــــــــــــای دنــیـاست... اتـــاق تنــهـایی هـــایـــم وقـــتی بــا نیـّــت " تـــ♥ـــو " خــلـوتـــ میکنـــم.. **
**
**
**


آنقدر نیستی ک خیال میکنم عشق رابه من نسیه داده ای,بی تابم نقد میخواهمت...
**
**
**
**
مــــــرا کــه هیــچ مقصـــدی بــه نامـــــم ..
و هیــــچ چشمــــی در انتظــــارم نیسـت را ! ببخشیـد !
کــه بـا بـودنـــم تـــــرافیـک کــــــرده ام !!
**
**
**
**

آتش زدن به یک “سرنوشت”

کبریت نمی خواهد که !!

“پـــا” می خواهد …

که لگد بزنی به همه دارایی یک نفر …

و …

بـــــــــروی .. !!


**

**

**

**

می آیی قایم باشک بازی کنیم ؟
من چشم بر زیبایی تو بگذارم و تو آرام در آغوشم پنهان شو !


**
**
**
**

جـــدایــی مــان ؛

هیــچ یک از تشــریفــات آشــنایمــان را نــداشت

فقــط تــو رفـــتــی

و من ســعی کـــردم

ســنگ دل بــاشـــم...


**

**

**

**


بهش گفتم دیگه بهم زنگ نزن!(خیر سرم میخواستم امتحانش کنم)
ولی خوب شد!!!!!میدونی چی گفت؟!
گفت:""به درک بای""
و بازم سکوووت...


**

**

**

**

صدای پای تو که می روی

و صدای پای مرگ که می آید…

دیگر چیزی را نمی شنوم !


**

**

**

**

از تراکم ابرها می ترسم

می روی

چتری برایم بگذار

تنها

زیر شلاق باران می ترسم...



دوســــــــتت دارم


وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم .صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی...

برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...

بنی آدم؟؟؟!!!




ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻛﺮﺩ ، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ ، ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ ، ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ:ﺑﻨﻲ ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎﻱ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮﻧﺪ | ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺯ ﻳﻚ ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ

ﭼﻮ ﻋﻀﻮﻱ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ | ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭﺑﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ ،ﻣﻌﻠﻢﮔﻔﺖ: ﺑﻘﻴﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!

ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﮔﻔﺖ: ﻳﺎﺩﻡ ﻧﻤﻲ ﺁﻳﺪ ، ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﻳﻌﻨﻲﭼﻲ ؟ﺍﻳﻦ ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺘﻲﺣﻔﻆ ﻛﻨﻲ؟!
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺁﺧﺮﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﻳﺾ ﺍﺳﺖ ﻭﮔﻮﺷﻪ ﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ،ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭﻣﻴﻜﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ
ﻣﻦﺑﺎﻳﺪ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭﻫﻮﺍﻱ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪﺑﺎﺷﻢ ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ، ﻫﻤﻴﻦ؟!ﻣﺸﻜﻞ ﺩﺍﺭﻱ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻱ ﺑﺎﻳﺪﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ ﻣﻴﻜﺮﺩﻱ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺗﻮ ﺑﻪﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﻧﻤﻴﺸﻪ!
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:ﺗﻮ ﻛﺰ ﻣﺤﻨﺖ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺑﻲ ﻏﻤﻲ | ﻧﺸﺎﻳﺪ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ ﺁﺩﻣﻲ...






میگن اگه خورشید یه ذره نزدیکمون بود همه چیزو میسوزوند ولی خورشید خبر نداری یکی روی این زمین هست که فقط اسمش تمام وجودمو میسوزونه...

**
**
**
**
بس که دیوار دلم کوتاه است ، هرکه از کوچه تنهایی ما می گذرد ، به هوای هوسی هم که شده ، سرکی می کشد و می گذرد...**
**
**
**

پرم از بغض! بغض هایی که نمی شکنند… بغض هایی که همانند جلادی گردنم را گرفته اند و می خواهد مرا خفه کنند! پرم از بغض هایی بی رحم… **
**
**
**

خدایا میوه ی ممنوعه ی این زمین خاکی روی کدام درخت در انتظار دندان های حریص من است؟!!هوس کرده ام از زمین اخراجم کنی...!!!

**
**
**
**
اینجا تمام انگشتان بر روی لبها علامت سکوت گرفته اند سخن نگویم بهتر است...گوشها به یقین روزه گرفته اند...

**
**
**
**
تنهایی یعنی اگر هزار بار هم از اول تا آخر لیست شماره های موبایلت رو چک کنی ، نتونی یک نفر رو پیدا کنی که باهاش درد و دل کنی...
**
**
**
**

مشکل از خود ماست !واسه کسی که یه قدم واسمون برمی داره،
دو کیلومتر پیاده می ریم . . .

**
**
**
**
پیشانی ام چسبیدن ب سینه ات را میخواهد و چشمانم خیس کردن پیراهنت را چ بغض پز توقعی دارم امروز...**
**
**
**

عاشق پسرخاله کلاه قرمزیم,که یه کیک فاسدروتنهایی خوردتابقیه مریض نشن,بهش گفتن چراننداختی دور؟گفت:مورچه هامیخوردن مریض میشدن,به مورچه که نمیشه سرم وصل کرد.این یعنی اخرمعرفت...

عاشــقانه ها


تا حالا این حس رو تجربه کردی...
دیدی که چه حس قشنگیه...
تا حالا دلت خواسته که همیشه و همه جا در کنار یکی باشی...
تا حالا دلت خواسته به کسی بگی دوستت دارم...
تا حالا دلت خواسته خودت و برای کسی فدا کنی...
تا حالا شبها وقتی همه خوابن تو خلوت خودت
به خاطر وجود کسی گریه کردی..تا حالا خدا را به خاطر خلقت کسی ستایش کردی...
تا حالا شده خوشبختی کسی رو بخوای بدون این که خودت جایی تو این
خوشبختی داشته باشی و شاید خوشبختی اون در گرو نابودی تو باشه ....
آره!! ؟؟؟
به این میگن عشق...!!!

**********************

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند...
فرشته پری به شاعر داد...
و شاعرشعری به فرشته...
شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت...
فرشته شعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت...
خدا گفت:دیگر تمام شد...
دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود...
زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود،زمین برایش کوچک است...
و فرشته ای که مزه عشق را بچشد،آسمان برایش کوچک...**********************

تو میگی بارون رو دوست داری اما وقتی بارون میاد چترت رو باز میکنی...
تو میگی باد رو دوست داری اما وقتی باد میاد پنجره ها رو میبندی...
تو میگی آفتاب رو دوست داری اما وقتی می تابه پرده ها رو می اندازی...
حالا فهمیدی که چرا میترسم وقتی میگی...
            «  دوستت دارم »

***********************

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید:فکر می کنی ،تو میتوانی مرا بزنی یا من تو را؟
پسر جواب داد:من میزنم...
 پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید...
پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد...
بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود...
پسرم من میزنم یا تو؟
این بار پسر جواب داد شما میزنی....
پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟
پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بودعالم را حریف بودم ولی وقتی دست از شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی...

************************

دروغ بگو ؛ تا باورت کنند....
آب زیر کاه باش؛تا بهت اعتماد کنند...
 بی غیرت باش ؛ تا آزادی حس کنند ...
خیانت هایشان را نبین؛ تا آرام باشند ...
کذب بگو ؛ تا عاشقت شوند...
هرچه نداری بگو دارم،هر چی داری بگو بهترینش را دارم ...
گر ساده ای...
اگر راست گویی...
اگر باوفای...
اگر با غیرتی...
اگر یک رنگی...
همیشه تنهایی...
همیشه تنها...



خــــــروپـــــف


زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت. این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد


برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...

شـــب عروسی


اوایل حالش خوب بود ؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلا طبیعی نبود .همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم : عجب غلطی کردم قبول کردم ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن...


برای خواندن داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...

خاطـــره ی یک عشـــق


پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!

 برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...

یاس ســـفید


از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد . مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !

به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد . آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد .


برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید

  ادامه مطلب ...

شـــــمع عاشق


 وقتی خورشید طلوع کرد از پشت پنجره کلبه ای قدیمی شمع  سوخته ای را دید که از عمرش لحظاتی بیش نمانده بود. به او پوزخندی زد و گفت : دیشب تا صبح , خودت را فدای چه کردی ؟
شمع گفت : خودم را فدا کردم تا که او در غربت شب غصه نخورد. خورشید گفت : همان پروانه که با طلوع من تورا رها کرد ؟


برای خواندن بقیه داستان به ادامه مطـــلب مراجعه کنید

ادامه مطلب ...